کد نمایش آب و هوا کد نمایش آب و هوا
// Something else $("tr.openclose a").click(function(){ $(this).parents("tr").hide(); $("tr.closed").show(); }); })
چت روم
جاری در تمام لحظه ها - به تو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به تو

دلتنگی

بپرس از قطره باران ها
که از خیزاب ِ ابر و باد ،
بسوی بام ِ تو پرواز می دارند ،
بپرس از برگ های سرخ ـ زرد ِ آن درخت ِ پیر ِ پاییزی،
که از شوق ِ قدم هایت
تن و جان مست ،
رقصان بر زمین از شاخه می بارند ،
بپرس از ماهی ِ تنگ ِ بلورینت
که دور ِ ناگزیر ِ خویش را
صد بار ِ دیگر باز می گردد ،
امید ِ یک تلنگر
به جام ِ آبِ خود دارد
که در سُکرش دمی از رفتن آساید ،
بپرس از کفش هایت بر کران ِ در
که در تاریکی و سرما
کنار یکدگر خاموش
سرود ِ انتظارت بر دهان ِ تنگ ِ خود دارند ،
که امشب تا سحرگاهان ،
من و باران و برگ و کفش و ماهی گردِ هم باشیم .
نفس های تو را در خواب می پاییم .
حریفان جملگی سرمست
تو گویی هر یکی با خویش در نجوا :
" نفس هایی چنین زیبا !
بلند و گرم و آهسته
خداوندا !
کدامین گل مشام ِ جانش آکنده ست ؟
به رویای کدامین خاطره خاطر پراکنده ست ؟
بوَد آیا در این رویا
دمی برما
نظرکرده ست ؟ "
************
سحر نزدیک شد
ای کاش ،
خیال ِ مهربانت رخ نماید
یک نفس از خواب برخیزد.
پری وار و غزلخوانان ،
به مشتاقان ِ دیدارش در آمیزد .
سر ِ دستی از آرامش
به تنگِ ماهی ِ دلتنگ افشاند
به مروارید ِ انگشتان ِ سیمین ساق،
دهان ِ تنگ ِ کفش ِ منتظر را
بر کران ِ در بپوشاند،
سبکباران
درون ِ جامه خوابش نرم ،
ز روی برگ ــ فرش ِ آن درخت ِ پیر ،
خرامان سوی من خیزد .




شبم زندانی ِ اکنون شود شاید ،
غزالی مست ،
شب ِ جادوی چشمش را
به چشم ِ خسته ی بیدار ِ من ریزد .
سحر نزدیک شد
اما
در این خاکستری ِ خیس ،
چه بیرنگ است !
خیالت نیست .....
دلم اندازه ی دنیای من تنگ است .

م.زیباروز


نوشته شده در دوشنبه 88/9/23 ساعت 9:29 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

در پیاده رو

 

زیر پایش ، بهار ، جان می داد گیسوانش
مثل گندم ، بلند و پر برکت
به نگاه گرسنه نان می داد
دامنش موج می زد و می ریخت
پیرمردی نشسته در راهش
هی سر خویش را تکان می داد :
- باغت آباد!
چشمهایش
راه میخانه را نشان می داد
و به دست من استکان می داد
عمران صلاحی 


نوشته شده در یکشنبه 88/9/22 ساعت 3:47 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 نام تو

 دفتر من در وسط
 باد ورق می زند
 برگی از آن می کند
 نام تو در باغها
 ورد زبان می شود 
 عمران صلاحی


نوشته شده در یکشنبه 88/9/22 ساعت 3:44 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

میانِ واحه سرسبزی از نگاهِ کویر
من و سکوت و مرگ
وشاخه ای ازسدر
سه روز رقصیدیم.
سکوت می خندید
و مرگ
درطپشِ بی قرار و تند نفس
سه بار بوسه به لبهای خنده او زد.
و من سه بار تمام
سوار گیسوی سیالِ سکرِ عطرِ سدر
به نکجا رفتم.
 
به سومین شب بود
سکوت آمد و بر بسترم دراز کشید
به عشوه با من گفت:
که طعمِ بوسه مرگ
چقدر تکراری است.
بیا و تا خواب است
 تو نیز از لبِ خندانِ خنده های من
 ستاره ای برچین. . . .
 
********
من و سکوت
 سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.
اقبال ولی پور

نوشته شده در یکشنبه 88/9/8 ساعت 3:59 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

تو و من محتاج وجودیم.
تو در من تن می جوی،
و من در تو جان.
و نابودی امید برگرداندن جسم است به جان.
حقیقت در تهیگاه گرم می راند خیز.
اشک من برهنه می شود، 
و او رها.
شوری لب هایم تلخی عشق را می چشاندت آیا؟!

افسانه امیری


نوشته شده در یکشنبه 88/8/17 ساعت 3:41 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

موج موج حسرت و تمنا،
دریا دریا سکوت و انتظار.
گنجشگک گل آلود،
بازی موج و کرشمه باد کجا؟
و بال های خیس و خسته و خلیده تو، کجا ؟
بین ما دریا دریا فاصله بود
و ما گنجشگکان خیس بالی نه بیش تر.
ای خداوند بی سایه و بی زمین من،
صد سال جدایی کجا
و صد سال تنهایی کجا ؟
مستحق اندوهناکی کدامین مستوجبیم چنین؟

 افسانه امیری


نوشته شده در یکشنبه 88/8/17 ساعت 3:36 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

تو را به خاطر می آورم،
آن گاه که در قاب خاکستری یک روز بلند
دستانت را به نهایت گشوده بودی،
به نشانه آغوشی
برای من که نگاه ماتی بودم و لبخندی کال
در قابی آویخته به خوابی دراز.
تا بسیاری سالها بگذرد
و راز های بسیار فراموش شوند
در نگاه گنگ تصویر هایی که سخن نمی گویند
تا به دیگر روز, که سهره ای به دشتی دور آن آواز به سینه ای تمام بخواند
عشقی بشکفد دیگر بار
و آغوشی راز بگوید در تصویر تازه‌ای.
 افسانه امیری


نوشته شده در یکشنبه 88/8/17 ساعت 3:31 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

هیچکس شبیه هیچکس نیست

حتی خود آدم هم شبیه خودش نیست

اما تو شبیه منی

نگاهت

صدایت

و دستهایت

من با تو زیسته ام

تو را هر روز و هر شب

پرستیده ام

در رویایم

بوئیده ام

بوسیده ام

هر روز و هر شب

در آغوش کشیده ام

جای تو زیسته ام.

هرچند دشوار

اما

جای تو حتی نفس کشیده ام.

جای تو زیستن

مرا از خود رمانده است.

رهایم کن

تا دست کم

کمی

شبیه خودم باشم!

آه!

باز هم فراموش کردم

هیچکس شبیه هیچکس نیست

حتی خود آدم!!!!

ا.پ




نوشته شده در جمعه 88/7/24 ساعت 2:33 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

دلم گرفته ازین کوچه های تنهایی

از این حضور مدام سکوت تنهایی

به جستجوی نگاهت اتاق را گشتم

و خیره شد به دو چشمم نگاه تنهایی

پرستوان خیال!به لانه برگردید

که آشیانهء تان پر شد از هجوم تنهایی

ز دست رفت دلم همنفس!کجا ماندی؟

گرفته جای تو را سایه های تنهایی

ا.پ


نوشته شده در جمعه 88/7/24 ساعت 11:13 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

مستانه

من آن سکوتم که در جواب معمای نگاه سبز تو
عشق را...
نه!
شهوت را...
نه!
جذابیت را
هجا میکند
و تو
سبزینهء رنگین کمان را به من
معرفی میکنی
تفاوت همان است
که فرهنگمان میخواند
و من بی رنگم
که هیچ را میبسوم، مستانه!
و تو
...
و تو
...
و تو
آن نا آشنای همه رنگی
که نمی شناسم!
همیشه غریبه بمان
تا در رویای کنجکاویم
مرا به سرزمین تسکین برسانی
آشنایان مرا زجر میدهند.

فری ناز آرین فر


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/23 ساعت 10:3 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب وبلاگ : پارس اسکین