کد نمایش آب و هوا کد نمایش آب و هوا
// Something else $("tr.openclose a").click(function(){ $(this).parents("tr").hide(); $("tr.closed").show(); }); })
چت روم
جاری در تمام لحظه ها - به تو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به تو

 

لبخند که میزنی

شکوفه میدهم

آفتابی یا باران؟


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9 ساعت 11:17 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

بیا ...   برگرد ...   ویرانم !
برایت
قصری از احساس خواهم ساخت.
برایت جامه‌ای از یاس و از الماس خواهم ساخت.
بیا برگرد ویرانم ...
دلم آن‌جاست، می‌دانی !
دلت این‌جاست، می‌دانم.
تو ای زیباترین آغاز یک تردید،
یکی دارد برایت شعر می‌خواند.
یکی در اوج ِ یک اندوه،
این‌جا

 پشت این دروازه‌های بسته‌ی امید می‌ماند ...

بیا برگرد، من این‌جا،
به جرم عاشقی بر دار خواهم شد.
بیا برگرد، من این‌جا،
ز سوی زندگی انکار خواهم شد!
بیا برگرد، من با تو
نوای زندگی را ساز خواهم کرد
بیا برگرد، من با تو،
به اوج کهکشان پرواز خواهم کرد،
بیا برگرد، من این‌جا
تن ِ ویرانه را آباد خواهم کرد.
بیا برگرد، من این‌جا،
تمام بغض های کهنه را
فریاد خواهم کرد

بیا برگرد ویرانم
دلم آن‌جاست می‌دانی
دلت این‌جاست می‌دانم
بیا برگرد ویرانم
و می‌دانی که می‌دانم!
که گفتی: تا قیامت عاشق و آشفته می‌مانم ...
بیا...
      برگرد...
                ویرانم...

آزاده رستمی


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9 ساعت 11:10 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

.

.

.

این بود زندگی ...

حسین پناهی


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9 ساعت 9:55 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

 

 

 

 دونیمه ی سیب 

  ما هـردوتا دونیمــه ی سیـــبیم مثل هم

 در ازدحـــام کوچـه غریبـــــیم مثل هم

  من در تومی شکوفـــم وتودرهـوای من

 آیــیــنه ایـم هـــــردو عجیبــــیم مثل هم

  بـا آبشـــار گریــــه، از آن ارتفـاع درد

 کوهیم صخـره صخـره شکیبـیم مثل هم

من با تــوان چشم تو تکـثـــیر می شوم

با این حسـاب جمع وضریبـــیم مثل هم

آییــنه ای بگیــر و خودت را نــگاه کن

 ما هـــردوتا دونیمه ی سیبـــیم مثل هم 

سیدمحمدرضاهاشمی


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9 ساعت 9:41 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

ترا من چشم در راهم

شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن»  سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم

نیما


نوشته شده در جمعه 89/3/7 ساعت 2:18 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

 

این روزها غمگین تر از شب های پیشم

شرمنده از اندیشه ی مردان خویشم

مردان نامردی که ما را دوست دارند

"زن" را و اعجاز خدا را دوست دارند

محبوس در دام تعصب های کوریم

فرسنگ ها از وادی اندیشه دوریم

یادم نبود این من زنم باید بگندم

باید به این غم های پوشالی بخندم

اندیشه ی زن باید اینجا " آش " باشد

شب فکر نان و سفره ی فرداش باشد

مردند دیگر عشوه ها و دلبری ها

حبسیم ما ،در گور تنگ روسری ها

خیلی دل من خسته است از روز و شب ها

دارد تداعی می شود جهل عرب ها

پرواز را در ذهن ما کشتند این ها

ما را به خون و گریه آغشتند این ها

گفتند ما ابزار آرام و قراریم

خاصیتی جز "زن شدن" در خود نداریم

گفتند زن یعنی جواب خواهش مرد

یعنی توان سازگاری با غم و درد

گفتند و گفتند و شنیدیم و شنیدیم

در زیر بار این حقارت ها بریدیم

من خسته ام ،ما خسته ایم از بره بودن

در آفتاب آخر نگنجد ذره بودن

تا کی درون گور خود باید بپوسیم؟

تا کی ضریح بندگی ها را ببوسیم؟

دستی بکش برتن بشوی این گند ها را

برخیز و بگشا از گلو این بندها را

تا تار تار گیسوانت دار باشد

بر گردن این ملت مردار باشد

برخیز تا روبند را آن سو بگیریم

دیگر نمی خواهد از" این ها" رو بگیریم

این ها فقط نامردهای مرد رنگند

بر شیشه ی آزادی ما مثل سنگند

باید به پا خیزیم اینجا جای ما نیست

پروانه را در سوختن پروای ما نیست

باید بسوزانیم این روبند ها را

باید که از هم بگسلیم این بند ها را

من خسته ام ما خسته از تکرارهاییم

دلمرده از بی رنگی هنجار هاییم...

 همیلا


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5 ساعت 10:9 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

باغ ایینه

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.


نوشته شده در سه شنبه 89/2/7 ساعت 4:34 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم
پهنه ی دشتی ز وحشی لاله ی پر خون نخواهم
من گلی همچون تو دارم
اشتیاق وصل را با دیگری هرگز نخواهم
چونکه امید تو دارم
چشم شهلای پر از افسون نخواهم
بلکه خود افسونگری همچون تو دارم
خنجری آغشته با خون را چه خواهم؟
چونکه ابروی تو دارم
من خروش آبشاران را نخواهم
چون که گیسوی تو دارم
آسمانی پر ستاره را نخواهم
چونکه مه روی تو دارم
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم 

احسان ضامنی


نوشته شده در سه شنبه 89/2/7 ساعت 4:24 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

پاسی از شب گذشته است و...

چه نکته ها که در این نیمه نهفته !

چه چشم ها که چشمه اند در انتظار

چه قلبها که می طپند برای یار....اما....

پاسی از شب گذشته و چه نکته ها که در این نیمه نهفته!

چه بودنی هایی که در عین حضورند اما از تمام نبودنی ها پررنگ تر!

چه نبودنی هایی که خود بودنند و از تمام نبودنی ها نادیدنی تر!

پاسی از شب گذشته و چه رازها در این نیمه نهفته!

چه دستهایی که آتش می طلبند و جز سردی فاصله ها نمی یابند!

چه آغوشهایی که زمستانی اند  و پر و چه بازوانی که بهاری اند و...

چه گوش هایی که به جای نسیم دلنواز نفس هایت نهیب عقربه های ساعت نوازششان می کنند!

تو از نیمه های گذشته شب های من چه میدانی؟!

از روزهایی که در فریب گذشت

از شبهایی که در حسرت سپری شد چه می دانی؟!

از قطره های اشک که دوستان صمیمی اند با گونه هایم،از آوای محزون قلب تنهای من چه میدانی؟!

چه میدانی از روح سرگردان و پریشانم؟!

هیچ میدانی از آنگاه که با زبانم از دلم با همزبانم سخن می گویم اما همزبانیی نمی یابم چه رسد به همدلیی!

از آنگاه که ملتمسانه آغوشی گرم جستجو می کنم اما  جز خارهای بی رحم کلام طعنه آلود

 مرا در بر نمی گیرد؟!

از احساس نادیده گرفته شده ام هیچ میدانی؟!

برای تو

از بودن بی حضورت

در تنهایی ام گفته ام؟!

از گریختن از خودپرستی

در اوج بی تو بودن

هیچ گفته ام؟!

از درد بودنم گفته ام؟!

از قلبی که هم طپش سراب بود

از احساس اسیر سادگی هیچ میدانی؟!

چه لحظه ها که تمام هستی ام

تمام وجودم را به مسلخ بی وجودی اش بردم!

چه ثانیه ها که در بی حضوری اش قرنها گذشت!...

چه سودای بی حاصلی است نغمه سرایی مرغ عشق

در

قفس طلایی گنگ خوابیده!

پاسی از شب گذشته و چه رازها که در این نیمه گذشته!

چشم بر نیمه دیگر دارم

آنگاه که خورشید حضورت را

پس از نیایش صبحگاهی از پنجره دنیای کوچکم تماشا گر شوم

و اولین پرتو گرم حضورت را

روی گونه هایم حس کنم.

آری

پاسی از شب گذشته

سحر نزدیک است!

(یادداشتهای آوای آبی)

 


نوشته شده در دوشنبه 89/1/9 ساعت 6:27 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

ای بس بهارها که بهاری ز پس نداشت
از چهره بهاری یارم اثر نداشت
گل میدمیدوباغ پر ازبوی تازگی
امادل خزان زده ام را ثمر نداشت
دست گل و چمن باغ دست هم
من بودم و کسی ز بی کسی ام هم خبر نداشت
رویای خیس من نفسی با تو بودن است
اما چه سود!ابر خیالت ترک نداشت

(آوای آبی)


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/4 ساعت 7:22 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب وبلاگ : پارس اسکین