کد نمایش آب و هوا کد نمایش آب و هوا
// Something else $("tr.openclose a").click(function(){ $(this).parents("tr").hide(); $("tr.closed").show(); }); })
چت روم
جاری در تمام لحظه ها - به تو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به تو

دست خسته

من لبریز دا نه های شاد مانیم
در پرحسرت ترین فصل سال
اندیشه ی گر گرفته خود را بتو نمایاندم
تا از نگاه روشن گنجشک بپرواز درآئی
اما اینک همچنان در خود می لولی
و نمی گوئی
این دست خسته که آمد بسوی تو
از کدامین آستین نورانی شده است؟

قاسم حسن نژاد


نوشته شده در سه شنبه 88/10/15 ساعت 10:2 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

شعر7

خداحافظ برای من نمی دانم چرا اینقدر دشوار است
                   سرآغازی برای انتظارم باز تا صبح دگر شاید
سرانجامی برای مستی از رویای دیدار است
خداحافظ برایم معنی بی حصر تنهایی ست
و تفسیری ز من بی ما
دو چشم خود به ساعت دوختن بی خواب تا فردا...
خداحافظ ولی مردانه باید گفت
تا پیوند و ریشه هست پابرجا
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا
خداحافظ ولی جانانه باید گفت
تا امید جاری است
و تا خورشید می تابد
و تا چشمی پر از شوق نگاهی در دل مهتاب می خوابد
خداحافظ کلامی سبز از قاموس ایثار است
خداحافظ تمامی امید و شوق دیدار است ...

بیژن داوری


نوشته شده در دوشنبه 88/10/14 ساعت 11:40 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

خدایی که من می‌شناسم

گلدسته ها را بالاتر نبرید !
هرقدر که بالا بروید
بار هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را می‌شناسم
که در حیاط خانه مان
شاه‌ پسند می‌رویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود.
من، پیرزنی را می‌شناسم
که گمان میکند
خدا
در سجاده اش جا میشود.
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید

فرهاد حافظ نظامی


نوشته شده در دوشنبه 88/10/14 ساعت 11:38 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

وسوسه

گویم ،
او را به خود فشارم ، بی تاب .
 گویم ،
 لب بر لبش گذارم ، پر شور .
ترسم ،
 از دست من ، چو دود گریزد .
ترسم ،
 دندان او ، چو برف شود آب .

فرخ تمیمی


نوشته شده در جمعه 88/10/4 ساعت 12:40 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )


درها و دیوارها

ما ، دو دیواریم .
 ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
 خشت روزان جوانی را
 روی هم می چید و می خندید .

قلب های نوجوان ما
 در گل هر خشت می نالید .

 ما ، دو دیواریم .
 سال های سال
 روزها ، شبها
 رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینم ،
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .

 ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
 تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
 پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
 نرم می لرزد

دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
 پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .

ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .

فرخ تمیمی


نوشته شده در جمعه 88/10/4 ساعت 12:34 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )


شب وداع

آسمان شهر ما ، از صبح می بارید .
 خیابان ، زیر نور نقره صدها چراغ ،
آن شب
تن بیمار را با روغن باران ، جلا می داد .
در آن خلوت ، صدای پای ما بود و صفیر باد .
و تنها چتر سرخ او ، دم بدرود
لب ما را به کار بوسه با هم دید .

فرخ تمیمی


نوشته شده در جمعه 88/10/4 ساعت 12:27 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

سه

یکی در مرگِ شقایق
یکی در فصل ِ خزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشیدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!

مـــــاندم!



من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنیم در کوچه بن بستِ شکوه

خالی از شک

خالی از ترس

خالی ازبیم



و من اکنون تنها به ابدیت خواهم رفت
به تنهایی با بید سخن خواهم گفت
و به آن دنیای دگر خواهم رفت....

آرام خواهم رفت!

ع.م.آزاد


نوشته شده در جمعه 88/10/4 ساعت 12:26 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

دم سنگی

سنگم
سنگی خموش در گذر رود زندگی
بس خورده تازیانه ی موج شتابکار
سنگم ،
سنگی صبور و سرد
 کافتاده در گذرگه سیل خرابکار
 کوبیده سر به سینه ی سردم تگرگ و باد
 افشانده گیسوان به تنم ماهتاب و بید
 سنگم
 سنگی همه نگاه
 دل بی امید و شور
 لب بسته بردبار
 بس ناله ها شنیده ز ابر سرشکبار
بس قصه ها شنیده ز شام فریبکار
 سنگم
سنگی عبوس و سخت
در دل هزار یاد :
 یاد شکوه برف
 یاد نسیم رود
 بال کبوتران
 یاد فرشته های خیال گریز پا
من گرد رنج و غم
در چشمه های نور
 افشانده ام به صبر
 من دیده ام ز دور
 بزم ستارگان
 در قصه های ابر
 روزی دو عشق پاک
بر ماسه های رود
 همراه نغمه ها
 در عطر یک بهار
 بشکفت پر امید
 روزی دگر دو عشق
چرکین و دل سیاه
 با زهر یک خزان
 افسرد و پژمرید
اما : اما هماره سنگ بوده است اینچنین
صالح وحدت 


نوشته شده در شنبه 88/9/28 ساعت 7:26 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

ده

و پائیز مثل هر فصل دگر
باز آمد و رفت
و این رسم زمان من و توست!
هر آمدنی را رفتنی ست در کار.

روزهای خزان همه یادگاران ِ تو اند!
روز میلاد ِ تو اند.
روز میلاد ِ منند.
روز میعاد من و تو.

من و دل ماندیم در حسرتِ تو
در حسرتِ یک پائیز دگر
آه ...پائیز هم آمد و رفت!
دل بسوزاند و برفت..
افسوس ....
پائیز هم آمد و رفت!

ع.م آزاد


نوشته شده در شنبه 88/9/28 ساعت 7:18 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )


در واپسین دیدار

یکروز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک .
 یک روز، من در شهر احساس تو خواهم مرد .
یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد .
تو ، بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد .
آن روز ما از هم گریزانیم .
آن روز ما - هر یک درون خویشتن - یک نیمه انسانیم .
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد ،
 خاموش ، گریانست .
 آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد ،
بی تاب ، لرزانست.

فرخ تمیمی

 


نوشته شده در دوشنبه 88/9/23 ساعت 11:24 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب وبلاگ : پارس اسکین